خاطره ای از فرمانده شهید روح الله خادمی21؛ اعزام با ایشان
دقیقا یادم نیست چند نفر همراه با شهید رهسپار جبهه شدند. من، محمد خادمی و اسحاق رحمانی هم قرار بود امتحانات خرداد که تمام شد، اعزام شویم. بعد از امتحانات خرداد بلافاصله خرمن کوبیدیم. نمی دانم سیزده یا چهارده خرداد بود که با مرحوم پدر کاه می آوردیم. به علت این که فاصله خانه تا محل خرمن دور نبود با استفاده از چادرشب و فرقون این کار صورت می گرفت. در کوچه ای که از لرد پایین به طرف اصحابیه می رود با فرقون خالی به سمت خرمن می رفتم که همان لحظه ماشین تویوتای قهوه ای رنگ مرحوم اسماعیل خادمی نیز از طرف جلال آباد به سمت خانه در حرکت بود. در لحظه ای که ماشین از جلو کوچه رد می شد، شهید روح الله را دیدم که عقب ماشین ایستاده است. چون همین چند روز پیش رفته بود، باورم نمی شد خودش باشد. فرقون را کناری گذاشتم و سریع خود را در خانه شان رساندم. تازه داخل خانه شده بود که زنگ زدم. بعد از حال و احوال پرسیدم چی شد به این زودی برگشتی و کی؟ یادم نیست دلیل برگشتش را چه چیزی مطرح کرد ولی گفت دیشب اومدم…
همان شب بعد از نماز مغرب و عشاء در نیمه های مسجد نزدیک یکی از ستون ها دیدم روح الله روبروی مرحوم حاج ولی الله راجی ایستاده و با ایشان صحبت می کند. چند نفری هم اطرافشان بودند. من که رسیدم، می گفت همین سری از اصفهان هیچ کس نبود. فقط همین تعدادی که ما از فرخی رفتیم اعزام شدیم. (البته اون روزی که آنها رفتید اعزام سراسری نبود).
روز 15 خرداد به اتفاق شهید و برخی از دوستان که نام بردم به جبهه اعزام شدیم. یادم هست جلو بسیج برنامه مشایعتی نیز تدارک دیده شده بود. خود روح الله نیز مجری بود. من اشعاری درباره بسیج به همراه داشتم. بسیجی دیده بیدار عشق است…. به شهید گفتم این شعر را می خواهم بخوانم. از من گرفت نگاه بیندازد ولی وسط برنامه ها آن را خواند. چون ایشون بود هیچی نگفتم. (البته بعد از شهادت ایشون که به فرخی اومدیم و با اعزام بعدی می خواستیم برگردیم در برنامه مشایعت به مرحوم موسی علی فرخ گفتم امروز می خواهم همان شعر را به یاد شهید روح الله بخوانم. ایشون موافقت کرد. بعد با این عنوان که این شعر را سری قبل شهید روح الله قرائت کرده است به یاد ایشون یک بار دیگر می خوانم. بعدا مرحوم موسی علی می گفت مثل مسلسل تند تند خوندی. بار اول بود در چنین مراسمی پشت میکرفون می رفتم).
به هر حال از این که در این سفر با روح الله همراه هستیم خیلی خوشحال بودیم. و این خوشحالی چند جهت داشت. اول علاقه ای که بین ما بود. دوم هم این که در لشکر برای رفتن به بهداری مشکلی نداشتیم. همراه بودن و ساعاتی در اتوبوس کنار ایشان نشستن حداقل برای من، نعمت بزرگی بود.
در گعده ای که در اتوبوس تشکیل داده بودیم برای مان حرف می زد. در همین سفر بود که از قصدش برای نوشتن کتاب می گفت و می گفت با مخالفت بعضی ها مواجه شده است. نپرسیدیم کتاب در چه زمینه و چه کسانی مخالفت کردند…
روز شانزده خرداد اوایل صبح به اردوگاه عرب رسیدیم و تقسیم نیروها همان جا انجام شد و ما به گردان سیدالشهدا که همان گروهان بهداری سابق بود رفتیم…